• پنج شنبه 1 آذر 03


اشعار مناجات باخدا -( "سنگ هم خوردی عزیزم پیرهن بالا نزن )

1021
1

از دلم زنجیر عشق این و آن را باز کن
من به پایان آمده کارم، خودت آغاز کن

شوق وصل تو مرا کشته است بس کن ای حبیب
با دلم بازی نکن این قدر... در را باز کن

بی‌نیازِ مطلقی اما ز باب عاشقی
گفته ای: "من می خرم... بنده برایم ناز کن"

من صدایم در نمی‌آید... خجالت می‌کشم
در مناجاتت مرا داوود خوش آواز کن

هر شبم بی‌ذکر و یادت طی شد و عمرم گذشت
تو بیا و امشبم را یک شب ممتاز کن

من جوانی کرده‌ام آخر سرم خورده به سنگ
با دو دست رحمتت قدری سرم را ناز کن

معجزه می‌خواهد آخر این دل آلوده‌ام
با ولای مرتضی در سینه‌ام اعجاز کن

یا قدیمَ المَنِّ وَ الرَّحْمَة بِمَولانا الحُسَین
جلوه‌ی رحمانی‌ات را باز هم ابراز کن

سینه‌زن! گیرم که بالت را شکسته معصیت
یک حسین امشب بگو تا کربلا پرواز کن

فاطمه روضه گرفته، ای خدا لطفی کن و...
...بهر یاری‌کردنش چشم مرا سرباز کن

"سنگ هم خوردی عزیزم پیرهن بالا نزن
چاره‌ای بر تیر آن ملعون تیرانداز کن

دست‌بافم را به غارت برده‌اند، ای بی‌کفن
چادر من را بگیر و زود رو انداز کن"

شاعر : محمد جواد شیرازی

  • دوشنبه
  • 16
  • مرداد
  • 1396
  • ساعت
  • 11:1
  • نوشته شده توسط
  • ایدافیض

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران